این سخن ها از قلم نمی آید از دل هم نمی آید آنچه دیده میبیند تفسیر میکند ٬ آنچه دیده می خواهد با اشک چشم می نویسد که وای بر ما که دلمان هنوز به حال خودمان نسوخته که بگوییم خدایا ما در دامنه وسعت وجودت حافظ باش

  ( I Think About You Every Day )

 

Though I don’t write

Or call you

As often as I would like to

I spend time every day

Thinking about you

 

Sometimes it is

A memory of something we shared

Other times it is

An incident in my life

That I imagine myself

Telling you about

 

No matter what it is

In my mind

I write and call you every day and every night

And I miss you

 

دل من

دل من یه روز به دریا زد ورفت...

پشت پا به رسم دنیا زد و رفت...

زنده ها خیلی براش کهنه بودن...

خودشو تو مرده ها جا زد و رفت...

هوای تازه دلش می خواست ولی...

آخرش تو غبارا زد و رفت...

دنبال کلید خوشبختی می گشت...

خودشم قفلی رو فقلا زد و رفت