از هیچ کس نمی پرسند چه هنگام می تواند خدانگهدار بگوید ... از عادات انسانیش نمیپرسند ... از خویشتنش  نمی پرسند .. زمانی به ناگه باید با آن و در روی در آید ... تاب آرد ... بپذیرد ... وداع را .. درد مرگ را ... فرو ریختن را ... تا دیگر بار بتواند که برخیزد ... » خدای من خسته ام .. کلافه تر از آنکه نیر.ی برخاستن داشته باشم ... نمی دانم چرا مه تمام نمی شود ... چشمهایم پاره شد از بس که خواستم دقیقتر به انتهای جاده نگاه کنم .. هر بار نگاه کردم و امیدوار شدم صفیری از وداع تلخ شنیده می شد ... خدای من کجاست جایگاه امنی که نیرو از کهکشان به من دهد ؟ ... دلم تنگ میشود ... مثل خستگی .. دلم آروزی خوای طولانی دارد که پایان آن چشمهای ترا زیارت کنم .. کاشکی مه دیگر تمام شود ... خسته ام
 

زمان مثل رود میگذرد و در مسیر زمان
فقط و فقط آبرفت خاطره می ماند
 
و آبرفت همیشه چمنزار خواهد شد
و من دلم خوش است که در سالهای قحطی آینده
تمام باره های خسته یادم از این چمنزار
سیر خواهد شد

 من همونم که همیشه غم و غصم بی شماره

اونی که تنها ترینه حتی سایه هم نداره

این منم که خوبیامو کسی هر گز نشناخته

اونکه در راه رفاقت همه ی هستی شو باخته

هر رفیق راهی با من دوسه روزی همسفر بود

ادعای هر رفاقت واسه من چه زودگذر بود