تو میروی
و من فقط نگاهت میکنم
تعجب نکن که چرا گریه نمیکنم
بی تو، یک عمر فرصت برای گریستن دارم
اما برای تماشای تو، همین یک لحظه باقی است
و شاید همین یک لحظه اجازه زیستن در چشمان تو را داشته باشم..
ادامه...
از هیچ کس نمی پرسند چه هنگام می تواند خدانگهدار بگوید ... از عادات انسانیش نمیپرسند ... از خویشتنش نمی پرسند .. زمانی به ناگه باید با آن و در روی در آید ... تاب آرد ... بپذیرد ... وداع را .. درد مرگ را ... فرو ریختن را ... تا دیگر بار بتواند که برخیزد ... » خدای من خسته ام .. کلافه تر از آنکه نیر.ی برخاستن داشته باشم ... نمی دانم چرا مه تمام نمی شود ... چشمهایم پاره شد از بس که خواستم دقیقتر به انتهای جاده نگاه کنم .. هر بار نگاه کردم و امیدوار شدم صفیری از وداع تلخ شنیده می شد ... خدای من کجاست جایگاه امنی که نیرو از کهکشان به من دهد ؟ ... دلم تنگ میشود ... مثل خستگی .. دلم آروزی خوای طولانی دارد که پایان آن چشمهای ترا زیارت کنم .. کاشکی مه دیگر تمام شود ... خسته ام